می گویند هر بار کسی را گرم در آغوش می گیریم، یک روز به عمرمان اضافه می شود.
پس لطفا مرا بغل کن...
#پائولو_کوئلیو
حکایت ما آدم ها
حکایت کفشاییه که
اگه جفت نباشند
هر کدومشون هر چقدر شیک باشند
هر چقدر هم نو باشند
تا همیشه لنگه به لنگه اند
کاش خدا وقتی آدم ها رو می آفرید
جفت هر کس رو باهاش می آفرید
تا این همه آدم لنگه به لنگه زیر این سقف ها به اجبار خودشون رو
جفت نشون نمی دادند.
حتماً کسی را در زندگی دوست بدارید،
چیزی را حتی!
فرصت بسیار کم است . همین که چشمهامان را ببندیم
و روی تخت دراز بکشیم ، دیر یا زود خوابمان می برد و یک روز کمتر عاشق بوده ایم . اما قرار هم نیست دلمان را خرج بیهوده کنیم !
آدمها گاهی از نگرانی گلدان آب نخورده ی خانه ،سفر را دیرتر می روند.
دلبستگی آدم را بزرگ می کند، حتماً قرار نیست آدم به آدم عاشقی کند!
جمعه برای کسانی که دوست داشتن را بلد نیستند " غمگین " است...
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود.
اول گفتند زنی از اهالیِ جورجیا، همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحلِ فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروتِ کروکیِ جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطانِ سینه می گرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد، موقعیتِ دیگری پیشنهاد کردند : پاریس، خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدلِ لباس. قرار بود دو دخترِ دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها در نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد، قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایینِ شهرِ ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینِ قبر. امّا کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم.
حالا کلودیا، همین که کنارم ایستاده است، مدام می گوید که خانه، نورِ کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال، خالی است. امّا من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.
کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند...
برگرفته از کتاب "پرسه در حوالی زندگی"