غریب اشنا

دلنوشته های منو عشقم

غریب اشنا

دلنوشته های منو عشقم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب با موضوع «برگرفته از کتاب» ثبت شده است


هیچ لذتی بالاتر از آن نیست

که با کسی آشنا شوی

که دنیا را مانند تو می‌بیند

گویی درمی‌یابی

که دیوانه نبوده‌ای



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۹:۳۱
غریب آشنا



دزدیده چون جان می روی 

اندر میان جان من 

سرو خرامان منی

ای رونق بستان من 

چون می روی بی من مرو 

ای جان جان 

بی تن مرو 

وز چشم من بیرون مشو 

ای شعله تابان من 



خوشااااا به من از داشتن تو

روزت قشنگ قشنگم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۷:۲۴
غریب آشنا


می گویند هر بار کسی را گرم در آغوش می گیریم، یک روز به عمرمان اضافه می شود. 

پس لطفا مرا بغل کن...




#پائولو_کوئلیو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۰
غریب آشنا



آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود.


اول گفتند زنی از اهالیِ جورجیا، همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحلِ فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروتِ کروکیِ جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطانِ سینه می گرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. 



بعد، موقعیتِ دیگری پیشنهاد کردند : پاریس، خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدلِ لباس. قرار بود دو دخترِ دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها در نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید. 



بعد، قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایینِ شهرِ ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینِ قبر. امّا کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. 


حالا کلودیا، همین که کنارم ایستاده است، مدام می گوید که خانه، نورِ کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال، خالی است. امّا من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.


کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند...


برگرفته از کتاب "پرسه در حوالی زندگی"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۰
غریب آشنا

آنجا ڪه ازدواجی بدون عشق صورت گیرد،

 حتمأ عشقی بدون ازدواج در

آن رخنه خواهد ڪرد....!!!


#بنیامین_فرانڪلین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۶
غریب آشنا


من از اینکه سی ساله هستم حظ می کنم.سی سال زندگیم را مثل مشروب خوشمزه می نوشم.

سی سالگی سن زیبایی است، سی و یک سال و سی و دو سال و سی سه و چهار و پنج همه زیبا هستند. برای اینکه آدم احساس آزادی می کند.احساس می کند یاغی شده است، برای اینکه اضطراب انتظار تمام شده، غم سراشیبی هم هنوز شروع نشده. احساس روشنی می کنیم. عاقبت در سی سالگی حس می کنیم که مغزمان کار می کند. اگر در آن سن، مذهبی هستیم، دیگر مذهبی هستیم. اگر به خدا اعتقاد نداریم، نداریم. اگر شک و تردید داریم بدون خجالت شک و تردید داریم.از تمسخر جوانها واهمه نداریم چون ما هم جوان هستیم. از سرزنش بزرگها وحشت نداریم چون ماهم آدم بزرگ هستیم. از گناه نمی ترسیم چون درک کرده ایم که گناه فقط یک نقطه نظر است.از اطاعت نکردن وحشت نداریم برای اینکه فهمیده ایم اطاعت کردن کار احمقانه ای است. از تنبیه نمی ترسیم چون به این نتیجه رسیده ایم که دوست داشتن عیب نیست. وقتی قرار است عاشق شویم می شویم، وقتی از هم جدا می شویم، آنرا با منطق قبول می کنیم. دیگر نباید به معلم و مدرسه و کشیش حساب پس بدهیم و بس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۳
غریب آشنا

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۰
غریب آشنا


زخم‌هایی تو زندگی هستن
که نمی‌شه نشونِ دکتر داد،
مثلِ زخمِ دقیقه‌ای که تو اون
آخرین بوسه از دهن افتاد.

من چخوف‌وار عاشقِ تو شدم،
-دخترِ بکرِ باغ‌ آلبالو!-
تا تفنگِ نمایشت باشم
با هزار بغضِ گوله توی گلو.

بغضِ سُربیمو قورت دادم تا
صحنه از خون تازه لیز نشه.
عشقمونو جوون، جووون کُشتم
تا تو پیری کم و مریض نشه.

غرقِ لبخندهای تو بودم،
مثل گنجشک تو حوضِ نقاشی.
اولین آدمِ زمین بودم
تا تو حوای بی‌هوو باشی.

نور صحنه تو رو نشون می‌داد
من تفنگی بودم تو تاریکی.
باغ آلبالو از تبر پر بود،
از هیولاهای پلاستیکی.

اون کسی که حواستو دزدید،
چُرت می‌زد برات تو وی.آی.پی.
من همه‌ش می‌نوشتمت حتا
با غلط‌های فاحشِ تایپی.

عطرتو از رو صحنه قیچی کرد
-زن جادویی نمایش من!-
حلقه ی ازدواج و حلقه ی دار
گاهی وقتا چقدر شکلِ همن.

مثل چایکوفسکی که قوهاشو
روی‌ دریاچه‌ی یخی رقصوند.
من تو دریاچه‌های اشک خودم
یه جزیره شدم که تنها موند.

آخرین صحنه‌ی نمایشمون
وقتی پایین کشیده شد پرده،
کفنِ سرخِ مخملی افتاد
رو تفنگی که خودکشی کرده.

زخم‌هایی تو زندگی هستن
که نمی‌شه نشون مردم داد.
مثلِ زخمِ تفنگِ کهنه‌ای که
بوی باروت به خاطرش نمیاد.

یغما گلرویی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۴
غریب آشنا

عشق .....



هیچ آدمی زندگی اش آن نیست که دقیقاً می خواهد. برای همین در ذهنش آن چیزی که نیست را بازسازی می کند. این زمینه پیدایش هنر است. 

در این ناتمامی زندگی، تنها چیزی که منجی آدمی است، عشق است.

عشق خیلی تفاوت دارد با علاقه، با اشتیاق، با نیاز، با شور و هیجانات. عشق پدیده بسیار پیچیده ای است که بسیار به ندرت اتفاق می افتد. عشق تنها عامل نجات آدمی است از معضلات حیات و هستی. 

خوشا روزگاری که عشق به سراغ آدم می آید، چون عشق، آمدنی است، جستنی نیست.


پنجاه و سه ترانه ی عاشقانه | شمس لنگرودی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۴
غریب آشنا

خوشا به بخت بلندم که در کنار منی

تو هم قرار منی 

هم تو بی قرار منی

گذشت فصل زمستان،گذشت سردی و سوز 

بیا ورق بزن این فصل را،بهار منی

به روزهای جدایی دو حالت است فقط

در انتظار توام یا در انتظار منی

"خوش است خلوت اگر یار یار من باشد"

خوش است چون که شب و روز در کنار منی

بمان که عشق به حال من و تو غبطه خورد

بمان که یار توام ، عشق کن که یار منی

بمان که مثل غرل های عاشقانه ی من

پر از لطافت محضی و گوشوار منی

من "ابتهاج"ترین شاعر زمان توام

تو عاشقانه ترین شعر روزگار منی



"هوشنگ ابتهاج"


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۴
غریب آشنا