غریب اشنا

دلنوشته های منو عشقم

غریب اشنا

دلنوشته های منو عشقم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

خاطره اولین سینما دونفره

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ

دیروز ، سه شنبه، برای سومین بار تو این چندوقته رفتیم دریا. ساری.
حدوداً 15 دقیقه ای در حالیکه من تو بغلش لم داده بودم فقط دریا رو نگاه کردیم و
به صداش گوش دادیم.

اصلا مگه میشه آدم یه جای به این قشنگی و آرومی با یه آدم خاص، با
عشقش، باشه و نبوستش؟! محکم بغلش نکنه؟؟!!!

معلومه که نمیشه

همینجور که از بودن در کنار هم، از دیدن دریا لذت می بردیم با هم حرف
می زدیم و میگفتیم و می خندیدیم و مثل همیشه شاد بودیم

تصمیم گرفتیم بریم دورتر، بریم سمت تنکابن، چالوس و اونطرفا. اومدیم
خوش و خرم بریم که هنوز ده دقیقه نشده بود که بارونی گرفت شدیـــــد، ما هم قید
اونور رفتنو زدیم تصمیم گرفتیم بریم سینما فیلم ببینیم و بعدش برگردیم بریم خونه.
کلی دنبال سینما گشتیم، از این بپرس، از اون بپرس تا که بالاخره یه آقایی گفت
بیاین دنبالم نشونتون میدم. خلاصه که پیدا کردیم. سینما سپهر. رفتیم بلیط بگیریم
شیار 143 بود و مهمان داریم. که مهمان داریمو انتخاب کردیم چون شیار 143 تکراری می
شد. خلاصه از اونجا که من همیشه جیش دارم اولین جایی که رفتم سرویس بهداشتی بود.
تا شروع فیلم حدودا 1:30 وقت داشتیم مام رفتیم ناهار بخوریم. ناهار چیز برگر تنوری
خوردیم. خوب بود. یعنی اگه نون خالیم میخوردم چون کنار عشقم بودم و صورتش جلو روم
بود بازم برام بهترین غذا بود.بعدش رفتیم تا فیلمو ببینیم. اولا که فیلم جذابی
نبود از اول. ولی چوم کنارم بود و من دستم تو دستای گرمش بود خوشحال بودم 5.6
دقیقه ای هراز چندگاهی یه عکس العملی نشون می داد از خودش. بعد ده، بیست دقیقه
نگاه کردم به صورتش دیدم ای جانم ، فداش بشم انقد خسته بود که خوابش برده.الــــــــــــهی.....
 البته 3 نفری هم که اومدن و دقیقا پشت سر
ما نشستن هم بی تقصیر نبودن تو خوابیدن عشقم.
بیدارش کردم و گفتم نمی خوام فیلمو ببینم بریم زودتر برسیم خونه. اینجور
بود که ما عملا اولین بار که با هم سینما بودیم نیم ساعت فیلمو دیدیم. اینم برای
ما شد یه خاطره شیرین مث همه خاطره هامون.

ساعت حدود 6 بود که رسیدیم خونه. واسه شام مرغ ترش قرار شد بپزم.
وقتایی که میاد پیشم میگه نرو انقد تو آشپزخونه منم یکم از کاراشو کردم و بدو بدو
رفتم بغل عشق خودم.وای که هیچ جا آرامشی که تو بغلش دارمو بهم نمیده و هیچ حسی به
پای بوسیدن لبهاش نیست.

گفت میخوابم یکم زود بیدارم کن. خوابید و منم غذا رو آماده کردم و
اومدم کنارش دراز کشیدم.عزیز دلم بغلشو باز کردو گفت بیا تو بغل خودم بخواب.

عشقم خواب بود و من نگاهمو یه ثانیه هم بر نمی داشتم ازش. خواب بود ولی
فکرش خیلی درگیر بود. عصبی بود. نه با من. نه حتی تو حرفاش یا عکس العملاش. اینو
از وقتی که خوابید فهمیدم. فکرش به شدت آشفته بود. همش تو خواب حرف می زد.
دندوناشو فشار می داد رو هم. منم هی نگه میداشتم فکشو می گفتم نکن عشقم، آروم باش.
از اینکه انقد فشار عصبی روشه ناراحتم.

خدا جون به همه آرامش و شادی و خوشبختی بده به عشق منم بده.

بعد یکی دو ساعتی بیدار شد که شامو با هم خوردیم. خوشمزه شده بود.

بعد شامم یخورده حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم و کلی کارای دیگه. کارای
قشنگ دیگه و بعدشم که آماده خواب شدیم.

اون شبم مث همه شبای دیگه مث همه وقتای دیگه پر بود از عشق.  

12 آذر 93

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۱۲
غریب آشنا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی